رها کوچولورها کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
پیوندعشق ماپیوندعشق ما، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

رها سفید برفی مامان وبابا

گلبرگم نوزده ماهگیت مبارک ...........

روشنی بخش محفل ما........فندق من........... نوزده ماهگیت مبارک باشه ......... گل نازم سپری شدن روزهای جوانی قدم به قدم همگام با شکوفایی تو گل نازم برایم بهترین هدیه هاست ....... این روزها شاهد شکفته شدن زیبایت هستم واین واقعیت رابیشتر از گذشته حس میکنم..... خوشگلم امیدوارم روزهای خوبی پیشرو داشته باشیم ...... عزیز دل مادر راستی هیچوقت به اندازه این روزها دلم تنک نبود ....تنگ برای از دست رفتن این روزهای قشنگ ............ میدانم همانطوری که امروز دلتنگ دیروزتم بی گمان فردا نیز در آرزوی امروزت خواهم بود چون روزها میگذرند ولی من از دقایق بودن با تو سیر نمیشوم وزمان بی توجه وبی محابا از این...
12 اسفند 1393

عکسهای روز ولنتاین..........

عزیزم من روز ولنتاین بابایی رو با این عروسک ویه شاخه گل قرمز وشمع عشق وجاکلیدی عشق سورپرایز کردم اون هم مارو به یه شام عالی مهمون کرد............دستش درد نکنه که بیشتر از هر چی عاشق خوردنه!!!!!!!!!!!!!! ...
4 اسفند 1393

چشم اندازی به گذشته..........

گلم این چند تا عکس رو از دوربین قبلی کشف کردم.......... وقتی نوزاد بودی به شکل عجیبی میخوابیدی مثل پیشی میشدی ........... عاشق این لحافی دایم اینجوری به خودت میپیچی باباداود میگه باید همراه جهیزیش اینم بدم ببره .......... ببین کجا داری شیر میخوری وچطوری خمار شیری ............جااااااااااانا هیچی دیگه کمدتو به هم ریختی کلاه نوزادیتم پیدا کردی گذاشتی رو سرت......... اینم دوتا عکس از هلیا جوووووووونی خاله .....   ...
4 اسفند 1393

واکسن هیجده ماهگی دخترم ............

دختر نازم از آنجاییکه همیشه برای واکسنات دلهره داشتم هر بار به نوعی قسمت نشده به موقع ودرست سر وقتش واکسنت رو بزنیم ...دفعه قبل به علت سرماخوردگیت کمی با تاخیر انجام شد اینبار هم هفته قبل بردمت مرکز بهداشت ساعت یازده بود درسته که قبلا گفته بودن تا ساعت 9 باید بیایین ولی چون شما تو خواب ناااز بودی دلم نیومد بیدارت کنم .ساعت 10 بیدار شدی و من هم حتی صبحونتم دادم بعد رفتیم متاسفانه خانمه گفت دیر اومدین وخلاصه موند واسه این هفته یعنی 23 بهمن ماه ............هفته قبل با مامان جونی رفته بودیم  ... این هفته ساعت 8 بیدار شدم  شمارو هم با شعر وقصه از خواب بیدار کردم همون شعر همیشگی که دوست داری این شعر ............پیشی پیشی م...
23 بهمن 1393

عکسهای هیجده ماهگی عسلی..........

فداات بشم که کلی ذوق کردی ........... قربون این مدل ذوق کردنت برم مامانی............ اولش از اینا ترسیدی ولی بعد باهاشون دوست شدی ....... شکار لحظه هااااااا....... از فضاش خوشت اومده بود وکلی واسه خودت گشتی ......... از این مجسمه ترسیدی وداشتی بابارو میکشیدی که بیا بریم.............. اینجا هم داشتیم میرفتیم دیدن نیکان جان ......... اینم عسل خانومی نی نی خاله فرزانه دوست مامانی که 4 بهمن زمینی شد.......... ...
12 بهمن 1393

دختر بی نظیرم یک ونیم سالگیت مبااااااارک :

هیجده ماهگی عروسکم مبااااااارک: عسلم نمیدانم عقربه ها سریع چرخیدند یا من از فرط شیرینی سرعت گذر روزها را احساس نکردم ......... فندق من هیجده ماه است که با خنده ها وگریه های شیرینش دنیایی زیبا برایم ساخته ومن الان با افتخار میگویم دخترم یک ونیم سالشه .......... دختر عزیزم ........پاره تن مادر ............. یک ونیم سال با هم بودن ......با هم خندیدن وبا هم بیدار ماندن وخوابیدن برایم شیرینتر از شهد بود ...... رهای نازم یک ونیم سال است که دستان کوچک وظریفت را در دستم دارم وبا لمس دستان زیبایت دستهای فرتوت مادرانه ام در ذهنم نقش میبندد.......... عزیزکم............ امیدوارم تو نیز نوازشگر آن دستهایی باشی ...
12 بهمن 1393

هوراااااااااااااااااا مامان جون اومد..........

عزیزم مامان جون اینا با شادی وسلامتی امروز ظهر ساعت سه اومدن البته چون پروازشون تاخیر داشت کمی دیر رسیدن . من تاسر کوچه رسیدم داشتم ماشین رو پارک میکردم که دیدم از تاکسی یه دختر خوشگل پیاده شد تا دقت  کردم دیدم هلیای شیطون خودمونه.......... تدارک ناهار رو هم من دیده بودم البته خاله نفیسه هم همینطور وبه نوعی خاله لیلا........به اصطلاح یه ناهار گروهی بود عزیزم به زودی عکس سوغاتیهای قشنگتو میذارم .....البته اگه فرصت نکنم سعی میکنم درکنار پست بعدیت عکسهارو به یادگار داشته باشی ............ بوووووووووووووووووووس عزیزکم. اینم سوغاتی دخترم....... ...
20 دی 1393

اولین سفر مامان جون بعداز تولد رهاوتولد نیکان ...........

عزیزم 17 دی ماه مامان جون برای بار اول بدون رهای فندقش با هلیا اینا راهی مشهد شدن ..... البته کلی هول برش داشته بود که اگه بره حبه انگور من چی میشه که مثل همیشه آیسان ونفیسه فرشته نجات شدن وروزهای چهارشنبه وشنبه نگهداری از رهاسی رو به عهده گرفتن .. البته دوروز در هفته یعنی پنجشنبه وجمعه که خودم خونم هیچ موردی نداشت ............. مامان جون اینا هم برای ساعت ده روزشبه بلیط برگشتشونه که انشااله اگه قسمت باشه نهار روز شنبه روکنارهم نوش جان میکنیم ........... رهای نازم البته برای نگهداری تو نفیسه کافی بود ولی چون خاله یه مسافر پنج ماهه تو شکم داره دلم نمیاد برای شستن تو دچار دردسر بشه ویا خودشو زیاد به زحمت بندا...
18 دی 1393