دستم بگرفت و ..............
دستم بگرفت وپابه پا برد تا شیوه راه رفتن آموخت ...........
دختر نازم این روزها دیگه کاملا راه افتادی وقشنگ راه میری درسته وقتی چیزی جلو رات باشه هنوز بلد نیستی ردش کنی ولی شکر خدا خوب راه افتادی
جالبه که باقدمهای لرزونت گاهی باخودت وسایل هم حمل میکنی ....ازجمله لحافت .عروسکت
سفید برفی من .........من که وقتی پاهای سالمتو میبینم وقتی میبینم راه میری وقتی میبینم پاهات هیچ مشکلی نداره ....خدای نکرده کج نیست یکی از یکی بلندتر نیست هزار بار میگم خدایا شکرت
گلکم من که سروکارم بااین جور کودکانه من که روزی با چند بچه مواجهم که اسیر اغوش ماد وبیمارستان ودکترن قدر این نعمت رو شاید بیشتر ازسایر مادرها بدونم ........
گل دخترم تو هم همیشه خدارو به خاطر تن سالمت شکر کن وبدون یه سرمایه هایی داره که شاید خیلی از همسن وسالهای خودت حسرت داشتنشو دارن .........
آب نباتم امروز درست 8 روز مونده به پایان دوازده ماهگیت و داری یکساله میشی باورم نمیشه عروسکی که هرجا میذاشتمش از همون جا ور میداشتم الان داره شیطونی میکنه راه میره نانای میکنه وچند تا کار بامزه دیگه ..........
البته نازکم درسته که میگن هیچی خواسته خود ادم نمیشه من دوست داشتم حتی در برگزاری مراسم جشن تولدت ساعت تولدت هم که ده وده دقیقه صبحه رعایت بشه چه برسه به روزش ولی متاسفانه به علت فوت یکی از بستگان باباداود " یعنی دایی ستار" مجبور شدیم مراسم رو دو هفته به عقب بندازیم "1393/5/27"تامراسم چهل دایی بگذره البته به احترام مامان اقدس
خوب عزیزم زیاد فرقی نمیکنه مهم اینه که برگزارش کنم چون از 6 ماهگیت دارم واسه این روز برنامه میریزم .....