رها کوچولورها کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره
پیوندعشق ماپیوندعشق ما، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

رها سفید برفی مامان وبابا

خاطره زایمانم:

1393/5/11 23:48
نویسنده : مامانی
431 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم امشب اومدم پس از مدتها خاطره زایمانمو واست تعریف کنم .....پنجشنبه که رفتم دکتر گفت باید بری شنبه بستری بشی خیلی میترسیدم خیلی..........

واما خاطره اون شب وزایمان :

عسلم سال قبل این موقع آخرین ساعتهای باهم بودنمون بود.........

یادمه این ساعت بابا داود گفت بهتره امشب زو د به رخت خواب بریم که فردا راه سختی در پیش داریم .

درسته منم به ظاهر به قصد خواب به رخت خواب رفتم ولی واقعیتش از استرس و ترس نتونستم درست حسابی بخوابم.........

خلاصه هرطوری بود شب رو صبح کردم گلکم به گمونم  فرشته ها بهت خبر داده بودن که صبح فردا زمینی میشی چون خیلی تکون تکون میخوردی وشیطونی میکردی منم لذت میبردم  واحساس دلتنگی .........چون میدونستم این حس رو چه خوب وچه دردناک دارم کم کم از دست میدم .........

خلاصه صبح روز 12 مرداد با مامان جون وبابا داود وخاله هااااااا راهی بیمارستان شفا شدیم .....

البته خاله نفیسه بعدا بهمون ملحق شد پس از تشکیل پرونده راهی بخش شدیم خاله ها هر سه تاشون با هزار کلک اومدن بالا پیش من ............هرکدوم باهم بحث میکردن که من باهاش میرم که بفرستمش اتاق عمل ..........

لباس اتاق عمل رو پوشیدم واسم به نظرم یک یادوتا امپول زدن ومنتظر نشستم .........

ساعت10 بود که کمک بهیار صدام کرد تحت عنوان فامیلیم ...

ترس برم داشت از استرس داشتم میمردم خواستم خودمو به نشنیدن بزنم که نشد ........

باترس گفتم "بله"

گفت آماده شو

گفتم :کجا؟

گفت مهمونی .......خوب اتاق عمل دیگه

گفتم نمیخوام برم میترسم

گفت پاشو دکتر تو اتاق عمل منتظره ........

خلاصه یه تماسی با بابا برقرار کردم ازش طلب حلیت کردم با خاله ها ومامان جون خداحافظی وروبوسی کردم وپیش به سوی اتاق عمل ......

خاله لیلا هم باهام اومد دوربین فیلمبرداری رو که قبلا هماهنگ شده بودیم آورد داد به پرستاره ومنو با همه ترسم تنها گذاشت .....

حالا دیگه آخرین ثانیه های باهم بودمان بود دلم داشت تنگ میشد برای تکون تکونات ...برای لغزیدنات

خلاصه ازاون همه لذت دل کندم و با دلهره رفتم روی برانکارد مانندی که مثلا تخت عمل بود.........

البته ون تصورم از اتاق عمل چیز دیگه ای بود از خانم دکتر پرسیدم اتاق عمل اینجاست؟

گفت آره

گفتم پس چرا این شکلیه؟

گفت مگه چشه............

گفتم به نظرم مجهز نیست

دکتر خندید گفت نه تازه به خاطر همکار بودنمون یک اتاق شیک وخوب واست آماده کردیم ............

خلاصه دکتر بیهوشی سروکلش پیدا شد ازم پرسید بیهموشی عمومی میخوای یا موضعی ؟

گفتم هر طور صلاحه  .......ولی میترسم میخوام چیزی نبینم ونشنوم خواهشا اگه ممکنه عمومی ......

دکتر یه نگاهی به رگهام کرد گفت اگه موضعی هم بخوای ممکن نیست چون از ترس رگهات مخفی شده .........

چشم که باز کردم نیمه بیهوش بودم ........تو اتاق رکاوری

داشتن میبردنم بخش ...

در همون حال نیمه هوشیار سه سوال ازم پرستار پرسیدم که هیچوقت یادم نمیره

خام پرستار............   پرستار: بله

بچمو درآوردن ؟                    خانم پرستار :بله

سالمه؟                                      خانم پرستار: بله

چند کیلو بود؟                                خانم پرستار : ندونستم

خلاصه منو گذاشتن آسانسور وبردنم بخش ......

اولین کسی که بالای سرم دیدمش مامان اقدس بود با گریه همون جمله قشنگ همیشگیشو گفن" زهرا جان دورت بگردم خوبی؟"

منم از اومدنشون واینکه زحمت کشیدن تشکر کردم .همه بودن .....مامان جون ...خاله ها

فقط چون وقت ملاقات نبود فعلا بابا اینا پایین منتظر بودن ..........

انداختن پرستارها روی تخت واسم دردناکترین لحظه ها بود احساس کردم دارم دو تکه میشم با وجودی پمپ ضددرد داشتم ولی فعلا درد داشتم ...........

خلاصه کمی بعد پرستارها وروجکم رو آوردند .....

سریع به چهرش نگاه کردم دیدم خدارو شکر بی نقصه گرفتم بغلم وبوس وبوس وبوس

خاله لیلا رو فرستادم از اتاق نوزادان وزنتو پرسید خاله با شادی اومد ووزنتو یواشکی به گوشم گفت بعد گفت به کسی نگو بچه رو چشم میزنن منم خیلی خوشحال شدم که زحمتهام وتغذیه ماه به ماهم از اینترنت و...جواب داده

بعداز ظهر باباجون وبابایی بابا بزرگ وبقیه فامیل اومدند .....

موقع ملاقات اومدن یه خنده ای رو لبهای بابا داود موج میزد که تاحال مثالشو ندیدم..........یه انگشتر خوشگل واسم خریده بود ..........

نزدیک اومد احوالمو پرسید انگشتر رو انداخت تو انگشتم . ازم تشکر کرد که رنج نه ماه وزایمان رو تحمل کردم تا اون بابا بشه و......... عصر اخروقت عمه سیمین اینا اومدن ...........

خلاصه شب موندیم"رها خانم با خاله نفیسه" تاصبح نخوابید وبخش گردی کرد واین داستان ادامه داشت تا پایان چهل روزگی

ظهر روز بعدش مرخص شدیم اومدیم خونه به میمنت قدمهای ناز گل دخترم یه گوسفند کشتیم و......محبتمحبتمحبت

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)