رها کوچولورها کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره
پیوندعشق ماپیوندعشق ما، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

رها سفید برفی مامان وبابا

وقایع آذر ماه و عکسهای هفده ماهگی عسلی..........

دختر نازم 21 آذر ماه مصادف با تولد هلیا جان بود و30آذر هم دومین یلدای قشنگ دخترم که عکسهای همه رو یه جا برات میذارم........ اینجا شب یلداس آماده شدیم بریم خونه مامان جون....... قربونت برم که اینجا داشتی به بابایی هم انگور میدادی که بخوره.............   اینجا رستوران ساحل وروز بعد ازیلداس که مصادلف با 28 صفر هم بود............           ...
11 دی 1393

هفده ماهگی نازدخترم.............

دختردردانه ام هفده ماه زیبا را با تو پشت سر گذاشتم وقدم به قدم باتو بودم تاشدی رهای اکنونم............ هرروز که میگذرد آرزو میکنم که کاش زمان  دنده عقب داشت وخاطرات زیبای کودکیت که عجین با خاطرات دوران جوانی خودمان نیز هست دوباره تکرار میشد باشد که بیشتر قدرش را میدانستم وشاید با تجربه بهتر در کنار تنها فرزندم بودم ............. رهای نااااازم توررا داشتن یعنی نهایت آرامش واگر کمی واقع بینانه بنگرم یعنی نهایت خوشبختی .. دخترم روز به روز دفتر زندگیم را با صدای زیبای خنده هایت وپیشرفت لحظه به لحظه ات ورق میزنم وچه عطردل انگیزی به مشام میخورد از این ورق خوردن ....... عسلم هفده ماهگیت مبارک  دخترم امروز اولین ...
11 دی 1393

شونزده ماهگی عسلم :

اینم یه روز قشنگ که رفته بودیم رستوران وحید............. اینم رها جون با مجتبی........... واااااااااای خدای من ......مامانییییییییییییییی........... تولد آیلین جون سوم آذر ماه نودوسه............... قربونت برم که مثل آدم بزرگا وقتی میخوای هوش چیناتو بچینی اینجوری دراز میکشی وتمرکز میکنی......... خوشگل مامان اجازه بگیر .............. عاشق این مدل خمارشدن وشیر خوردنتم ............ اینجاداری با پنبه ریزهات بازی میکنی....... رها جونم قوقو شو ............. اینم از تخمهای بلدرچینت .... فدات بشم که عاشق این پتوتی ودایم با...
19 آذر 1393

هفده ماهگیت مبارک گل مامان

عزیز دلم به سلامتی شونزده ماهتو تموم کردی ووارد هفدهمین ماه زیبای زندگیت شدی ................ ناز مامان با تو عشق واقعی مادر به فرزند را لمس کردم  ........ با تو مفهوم واقعی دلخوشی را فهمیدم .......... با تو وارد دنیای جدیدی از احساس شدم ............ گلم توخیلی ماهی ومن به داشتن چنین عروسکی میبالم ........ عزیز دل مامان  ببخش که بایه روز تاخیر اومدم .علت داشت واون اینکه امروز تولد خودم بود وخواستم یکی از تبریکات ماهگردت مقارن با روز تولد خودم باسه ................. عزیزم درسته که من هم احساس میکنم 12 مرداد سال قبل به دنیا آمدم با رهای نازم زاده شدم  ولی فی الواقع امروز تولدمه وب...
13 آذر 1393

دخترم دراین روزها.......

دخترکم امروز هفتم آذر ماهه ودخترفندق من پنج روز مونده که شونزده ماهشو تموم کنه ووارد هفدهمین ماه زندگیش بشه ...... عسلم تو این ماه یاد گرفتی که حلقه های حلقه هوشتو به ترتیب ومرتب بچینی بدین ترتیب که وقتی جابجا میذاری با صدای دلنشین "آآ   آ    آ"ازم میخوای که اون حلقه اشتباه رو دربیارم تا تو اون یکی حلقه رو بندازی البته گاهی هم خودت درمیاری ووقتی بعد مقایسه میبینی درست گذاشتی دستاتو به علامت پیروزی میبری بالا ومیگی "آ" وچون من همیشه وقتی کاری رو درست انجام میدی "آفرین صد آفرین هزاروسیصد آفرین :رو واست میخونم تا اونو نخونم دستاتو نمیاری پایین ... دخترم این روزها خیلی بیشتر بهت...
7 آذر 1393

عکسهایی از ماه پانزدهم عسلم:

عزیزم ببخش که با تاخیر اومدم آخه چندروزه مریض بودی سرم گرم اون بود یادمه یه سری که نه ماهت بود این شکلی مریض شدی تاجایی که میخواستیم سفر کربلامونو کنسل کنیم یه بارم الان ...البته من خیلی حواسم بهت هست ولی دکتر گفت یه بیماری ویروسیه که از هوای الوده مبتلا شده  خلاصه شب اول 39 درجه تب داشتی .باعرض معذرت اسهال لعنتی هم که مشکل رو دوچندان کرده بود بعدش هم طبق معمول ادرار سوختگی پاهات عذابم داد  ..........حالا بریم سر اصل مطلب : یه روز  بابایی وایسان ومن وشما رفتیم لاله پارک موقع رفتن تو ماشین لالا کرده بودی .... اینم چند تاعکس داخل پاساژ .............  حسابی برای خودت کیف کردی .......... ...
20 آبان 1393

پانزده ماهگی وشکفتن هفتمین مرواریدت مبارک شیرینم ..........

حبه انگورم گویی این دلواپسی ها تمامی ندارد .. دلواپس از خوابت .از بیداریت خوردن وبی اشتهایی ات انگارهمین دیروز بود که عروسکم شیرخشک میخورد ومن گریه گریه ازینکه شیرکافی برای سیرکردن دردانه ام نداشتم.. آری آن روزها رهای من 4ماهش بود یعنی دقیقأ یک سال پیش; من واهمه داشتم ازینکه ازدست بدهم آن نگاههای ملتمسانه دخترم را به هنگام خوردن شیر ازدست بدهم نوازشهای مادرانه را به هنگام عرق کردن شیرین گندمکم وبه واقع من از دست میدادم آن فشردن انگشتم را میدانی نازمامان توبه هنگام خوردن شیر بادستهای کوچکت انگشت اشاره دستم را میگرفتی ومیفشردی... چنان ملتمسانه نگاهم میکردی که گ...
12 آبان 1393

ایام محرم ورهاکوچولوی شیطون..

خوشگلم این روزا شیطونیات بیشترشده و سروصدات زیادتر حالا علاوه بر آآآآ ای ای ای هم میکنی من نمیدونم این چه مدل حرف زدنه ... آفرین دخترم که سه الی چهارتا ازمکعباتو روی هم میچینی واز به هم زدنشون بیشتراز چیدنشون لذت میبری کلمات جدیدی یاد گرفتی وقتی میگم بگو عمو میگی "عم" وبه نرم میگی"نر"  وقتی میخوای به چیزی دست بزنی انگشت اشارتو بالا میاری و میگی "اَ" حالا دیگه همه عضوای بدنتو میشناسی...تازگیام وقتی بهت میگم دست راستت کو دست راستت ومیاری بالا ولی هنوز دست چپتو یادت ندادم... هر شب صدای دسته های عزاداری میاد ولی رهای نازم هنوز این چیزا حالیش نیست جدیدأ دخترخاله آیسان بهت سینه زدن یادداده تا میگیم رها س...
8 آبان 1393

ایام محرم تسلیت باد...

عالم همه محو گل رخسار حسین است ذرات جهان در عجب از کاره حسین است دانی ک چرا خانه ی حق گشته سیه پوش یعنی ک خدای تو عزا دار حسین است... ...
8 آبان 1393