رها کوچولورها کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره
پیوندعشق ماپیوندعشق ما، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

رها سفید برفی مامان وبابا

عکسهایی از ماه چهاردهم دخترم:

گل مامان همونطور که عاشق میوه های آبدار مثل هندوانه وخربزس عاشق آب بازی هم هست ...... دخترم مگر از گرسنگی بمیره تاسیب یا موز بخوره ولی به هندوانه هیچوقت نه نمیگه .............. رها وآب بازی : بله خونه خالس دیگه هرکاری دلت میخواااد بکن ............... قاشقمو شستم من.............. وقتی رها از باباجونش میخواد که ببرتش تراس واسه تماشای گربه ها دستشو مثل بابا جون میگیره وتکون تکون میده ومیگه قوقو    قوقو اینجاهم باباجون ادای رهاسی رو در میاره ............ قربون این شکل خوابیدنت برم که سرما هم خورده بودی .......... اینجا به قول رها داریم میریم &...
22 مهر 1393

کودک شیرینم........

کودک شیرینم روزت مبارک.............. چه کنم که روز جهانی کودک تنها چهره تورا در ذهنم تداعی میکند............ برای من کودک یعنی رها وشاید این خیلی خودخواهانه باشد دست خودم نیست عاشق تک تک لحظه هاتم حتی لحظه هایی که بیقراری .............. ...
17 مهر 1393

عسلم دراین روزها............

م اه مامان حالا که فرصتی شد تا بیام از کارهای جدیدت واین روزات حرف بزنم 15 مهرماهه وتو درست سه روزه که چهارده ماهت تموم شده ووارد پانزدهمین ماه زندگیت شدی ....... عروسکم بهتره بدونی همزمان با این روزها ششمین مرواریدت که سومین دندان فک پایینته جوونه زده وصاحب 6 مرواریدی........... گلکم ششمین مرواریدت مبارک ........... نازمامان خیلی شیطون وشلوغ شدی وصد البته خواستنی تر ..... الان هم لالا کردی وگرنه از سروکولم بالا میرفتنی ومجال تایپ نمیدادی............ عسلم این روزها چندکارجدید یاد گرفتی .......... الان دیگه تقریبا مفهوم تمام جملات رو میفهمی وهرکاری ازت میخوام انجام میدی............ مثلا وقتی میگم برو الووووو...
15 مهر 1393

عید قربان مبارک...

سربلندی ابراهیم ، آرامش اسماعیل، امیدواری هاجر، عطر عرفه و برکت عید قربان را برای شما آرزومندم زندگیتان به زیبایی گلستان ابراهیم و پاکی چشمه ی زمزم عید سعید قربان همایون باد . . . ...
13 مهر 1393

نفسم چهارده ماهگیت مبارک.....

ماه پیش خدایه فرشته رو ازآسمون انداخت تو بغل مامان زهرا...وای که چقدر ذوق داشتیم...هم من هم بابایی داوود.. خدایا ممنون که این فرشته رو به مادادی... حالا رها کوچولوی من ماهه که باماست وباگرمای وجودش به ما آرامش میده... خدایا شکرت بابت این نعمت بزرگی که به من دادی... نعمت مادربودن...اینکه بیشترازخودت نگران یه فرشته کوچولو باشی که توزندگیت پاکترینه... اینکه بزرگ شدنشو...حرکاتشو ...شیرین کاریاشو ببینی و ذوق کنی... رهای نازم جدیدأ یه کارم به بقیه شیرین کاریات اضافه شده... یه نیگابه اطرافت میکنی بببینی کسی حواسش به تو هست یانه بعد میری بااحتیاط تمام که مبادا واقعأسرت به دیواربخوره سرتو نزدیک دیوار میکنی بعددستتو میگیری ب...
12 مهر 1393

یه اولین:

عروسکم : قربون شیطونیات برم که بهم فرصت نمیده بیام سراغ به روز کردن وبت ..... امروز یکم مهرماه برای اولین بار با مامانی وبابایی طعم کارمند بودن رو چشیدی.............. امروز تشییع جنازه پسر عمه امیر آقا بود وقرار بود مامان جون بره وادی رحمت .. واسه همین صبح عزیز دلم رو بردیم خونه خاله لیلا...... البته قرار شده بود اگه خواب بودی مامان جون موقع رفتن ببرتت ولی از آنجایی که صبح زود بیدار شده وصدای "دی   دی    دی    دی"سر داده بودی خودمون بردیمت.... ظهر هم خاله نفیسه رفت سراغت با آیسان جون اومدین خونه.. واااااااااااای که چقدر دلم واست تنگ شده بود الانم که دارم مینویسم فعلا ت...
1 مهر 1393

سفرنامه شمال :

گلکم ما سه روز بعداز برگزاری اولین تولدت به اتفاق مامان جون یه سفر شمال داشتیم ........... گل نازم ما این سفر رو از مسیر خلخال .اسالم شروع وبا مسیر چالوس ..قم وتهران به پایان بردیم .............. واما شرح سفرمون همراه با تصویر .......... صبحانه روز اولمون تو جاده مشکین با فرشته کوچولو........... واما موضوع کنفرانس امروز:.............. تاب بازی با بابایی: پارک جنگلی مشکین............... فوران محبت این پدر ودختر.............. شب تو اسالم .............اگه بگم از دیوار راست بالا میری سخنی به گزاف نگفته ام......... شب اول تو اسالم موندیم ویه خونه موقتی گرفتیم آخه هتل  خودمون تو رامسر ...
14 شهريور 1393

گلبرگم سیزده ماهگیت مبارک.....................

دختر نازم ............. لطیفتر از گلبرگم ............ سیزده ماهگیت وشکفتن پنجمین مرواریدت مبارک.......... عزیزکم حالا که مینویسم نشستی بغلم وشیطونی میکنی گرمای تنت چه به دلم میشینه مامان قربونت بره که اینقدر معصوم ودوست داشتنی هستی ........... جیگرم دیروز یه کار خطرناک انجام دادی که یادش جیگرمو آتیش میزنه .......... خوشگلم بابا سرماخوردگیشو به تو هم داده ولی بدتر از اون دیروز که از سر کار برگشتم برای اینکه کنارت باشم وتو هم گریه نکنی چوب لباس رو برداشتم آوردم پیش تو که لباسامو بندازم بذارم تو کمد داشتم لباسامو مرتب میکردم که یهو دیدم جیغ کشیدی تا سرمو بلند کردم دیدم اون سر قلاب مانند چوب لباس رو کردی دهنت هی میکشی که بیرون ...
12 شهريور 1393