رها کوچولورها کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره
پیوندعشق ماپیوندعشق ما، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

رها سفید برفی مامان وبابا

دختر بی نظیرم یک ونیم سالگیت مبااااااارک :

هیجده ماهگی عروسکم مبااااااارک: عسلم نمیدانم عقربه ها سریع چرخیدند یا من از فرط شیرینی سرعت گذر روزها را احساس نکردم ......... فندق من هیجده ماه است که با خنده ها وگریه های شیرینش دنیایی زیبا برایم ساخته ومن الان با افتخار میگویم دخترم یک ونیم سالشه .......... دختر عزیزم ........پاره تن مادر ............. یک ونیم سال با هم بودن ......با هم خندیدن وبا هم بیدار ماندن وخوابیدن برایم شیرینتر از شهد بود ...... رهای نازم یک ونیم سال است که دستان کوچک وظریفت را در دستم دارم وبا لمس دستان زیبایت دستهای فرتوت مادرانه ام در ذهنم نقش میبندد.......... عزیزکم............ امیدوارم تو نیز نوازشگر آن دستهایی باشی ...
12 بهمن 1393

هوراااااااااااااااااا مامان جون اومد..........

عزیزم مامان جون اینا با شادی وسلامتی امروز ظهر ساعت سه اومدن البته چون پروازشون تاخیر داشت کمی دیر رسیدن . من تاسر کوچه رسیدم داشتم ماشین رو پارک میکردم که دیدم از تاکسی یه دختر خوشگل پیاده شد تا دقت  کردم دیدم هلیای شیطون خودمونه.......... تدارک ناهار رو هم من دیده بودم البته خاله نفیسه هم همینطور وبه نوعی خاله لیلا........به اصطلاح یه ناهار گروهی بود عزیزم به زودی عکس سوغاتیهای قشنگتو میذارم .....البته اگه فرصت نکنم سعی میکنم درکنار پست بعدیت عکسهارو به یادگار داشته باشی ............ بوووووووووووووووووووس عزیزکم. اینم سوغاتی دخترم....... ...
20 دی 1393

اولین سفر مامان جون بعداز تولد رهاوتولد نیکان ...........

عزیزم 17 دی ماه مامان جون برای بار اول بدون رهای فندقش با هلیا اینا راهی مشهد شدن ..... البته کلی هول برش داشته بود که اگه بره حبه انگور من چی میشه که مثل همیشه آیسان ونفیسه فرشته نجات شدن وروزهای چهارشنبه وشنبه نگهداری از رهاسی رو به عهده گرفتن .. البته دوروز در هفته یعنی پنجشنبه وجمعه که خودم خونم هیچ موردی نداشت ............. مامان جون اینا هم برای ساعت ده روزشبه بلیط برگشتشونه که انشااله اگه قسمت باشه نهار روز شنبه روکنارهم نوش جان میکنیم ........... رهای نازم البته برای نگهداری تو نفیسه کافی بود ولی چون خاله یه مسافر پنج ماهه تو شکم داره دلم نمیاد برای شستن تو دچار دردسر بشه ویا خودشو زیاد به زحمت بندا...
18 دی 1393

وقایع آذر ماه و عکسهای هفده ماهگی عسلی..........

دختر نازم 21 آذر ماه مصادف با تولد هلیا جان بود و30آذر هم دومین یلدای قشنگ دخترم که عکسهای همه رو یه جا برات میذارم........ اینجا شب یلداس آماده شدیم بریم خونه مامان جون....... قربونت برم که اینجا داشتی به بابایی هم انگور میدادی که بخوره.............   اینجا رستوران ساحل وروز بعد ازیلداس که مصادلف با 28 صفر هم بود............           ...
11 دی 1393

هفده ماهگی نازدخترم.............

دختردردانه ام هفده ماه زیبا را با تو پشت سر گذاشتم وقدم به قدم باتو بودم تاشدی رهای اکنونم............ هرروز که میگذرد آرزو میکنم که کاش زمان  دنده عقب داشت وخاطرات زیبای کودکیت که عجین با خاطرات دوران جوانی خودمان نیز هست دوباره تکرار میشد باشد که بیشتر قدرش را میدانستم وشاید با تجربه بهتر در کنار تنها فرزندم بودم ............. رهای نااااازم توررا داشتن یعنی نهایت آرامش واگر کمی واقع بینانه بنگرم یعنی نهایت خوشبختی .. دخترم روز به روز دفتر زندگیم را با صدای زیبای خنده هایت وپیشرفت لحظه به لحظه ات ورق میزنم وچه عطردل انگیزی به مشام میخورد از این ورق خوردن ....... عسلم هفده ماهگیت مبارک  دخترم امروز اولین ...
11 دی 1393

شونزده ماهگی عسلم :

اینم یه روز قشنگ که رفته بودیم رستوران وحید............. اینم رها جون با مجتبی........... واااااااااای خدای من ......مامانییییییییییییییی........... تولد آیلین جون سوم آذر ماه نودوسه............... قربونت برم که مثل آدم بزرگا وقتی میخوای هوش چیناتو بچینی اینجوری دراز میکشی وتمرکز میکنی......... خوشگل مامان اجازه بگیر .............. عاشق این مدل خمارشدن وشیر خوردنتم ............ اینجاداری با پنبه ریزهات بازی میکنی....... رها جونم قوقو شو ............. اینم از تخمهای بلدرچینت .... فدات بشم که عاشق این پتوتی ودایم با...
19 آذر 1393

هفده ماهگیت مبارک گل مامان

عزیز دلم به سلامتی شونزده ماهتو تموم کردی ووارد هفدهمین ماه زیبای زندگیت شدی ................ ناز مامان با تو عشق واقعی مادر به فرزند را لمس کردم  ........ با تو مفهوم واقعی دلخوشی را فهمیدم .......... با تو وارد دنیای جدیدی از احساس شدم ............ گلم توخیلی ماهی ومن به داشتن چنین عروسکی میبالم ........ عزیز دل مامان  ببخش که بایه روز تاخیر اومدم .علت داشت واون اینکه امروز تولد خودم بود وخواستم یکی از تبریکات ماهگردت مقارن با روز تولد خودم باسه ................. عزیزم درسته که من هم احساس میکنم 12 مرداد سال قبل به دنیا آمدم با رهای نازم زاده شدم  ولی فی الواقع امروز تولدمه وب...
13 آذر 1393

دخترم دراین روزها.......

دخترکم امروز هفتم آذر ماهه ودخترفندق من پنج روز مونده که شونزده ماهشو تموم کنه ووارد هفدهمین ماه زندگیش بشه ...... عسلم تو این ماه یاد گرفتی که حلقه های حلقه هوشتو به ترتیب ومرتب بچینی بدین ترتیب که وقتی جابجا میذاری با صدای دلنشین "آآ   آ    آ"ازم میخوای که اون حلقه اشتباه رو دربیارم تا تو اون یکی حلقه رو بندازی البته گاهی هم خودت درمیاری ووقتی بعد مقایسه میبینی درست گذاشتی دستاتو به علامت پیروزی میبری بالا ومیگی "آ" وچون من همیشه وقتی کاری رو درست انجام میدی "آفرین صد آفرین هزاروسیصد آفرین :رو واست میخونم تا اونو نخونم دستاتو نمیاری پایین ... دخترم این روزها خیلی بیشتر بهت...
7 آذر 1393

عکسهایی از ماه پانزدهم عسلم:

عزیزم ببخش که با تاخیر اومدم آخه چندروزه مریض بودی سرم گرم اون بود یادمه یه سری که نه ماهت بود این شکلی مریض شدی تاجایی که میخواستیم سفر کربلامونو کنسل کنیم یه بارم الان ...البته من خیلی حواسم بهت هست ولی دکتر گفت یه بیماری ویروسیه که از هوای الوده مبتلا شده  خلاصه شب اول 39 درجه تب داشتی .باعرض معذرت اسهال لعنتی هم که مشکل رو دوچندان کرده بود بعدش هم طبق معمول ادرار سوختگی پاهات عذابم داد  ..........حالا بریم سر اصل مطلب : یه روز  بابایی وایسان ومن وشما رفتیم لاله پارک موقع رفتن تو ماشین لالا کرده بودی .... اینم چند تاعکس داخل پاساژ .............  حسابی برای خودت کیف کردی .......... ...
20 آبان 1393

پانزده ماهگی وشکفتن هفتمین مرواریدت مبارک شیرینم ..........

حبه انگورم گویی این دلواپسی ها تمامی ندارد .. دلواپس از خوابت .از بیداریت خوردن وبی اشتهایی ات انگارهمین دیروز بود که عروسکم شیرخشک میخورد ومن گریه گریه ازینکه شیرکافی برای سیرکردن دردانه ام نداشتم.. آری آن روزها رهای من 4ماهش بود یعنی دقیقأ یک سال پیش; من واهمه داشتم ازینکه ازدست بدهم آن نگاههای ملتمسانه دخترم را به هنگام خوردن شیر ازدست بدهم نوازشهای مادرانه را به هنگام عرق کردن شیرین گندمکم وبه واقع من از دست میدادم آن فشردن انگشتم را میدانی نازمامان توبه هنگام خوردن شیر بادستهای کوچکت انگشت اشاره دستم را میگرفتی ومیفشردی... چنان ملتمسانه نگاهم میکردی که گ...
12 آبان 1393